امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

نی نی کوچولوی من

تلویزیون دیدن گل پسر

سلام گل مامان. ببخش اصلا نمیرسم بیام برات بنویسم همش کار داشتم این چند روز هم همش مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم.نشد بیام آپ کنم.خیلی این چند روز خوش گذشت و شما هم پسر خوبی بودی مامانی. الان هم داری غر غر میکنی و من برات سی دی گذاشتم تا ببینی و غر غر نکنی.خیلی سی دی خاله ستاره رو دوست داری  برات میزارم تا آخرش نگاه میکنی هیچی نمیگی ولی فقط 1بار در روز نگاه میکنی.بعد تکراری میشه نگاه نمیکنی دیگه. اینم عکس شما در حال دیدن خاله ستاره. عشق مامان دوست دارم زیادددددددددددددد ...
31 مرداد 1392

واکسن 4ماهگی

امیر عباس گل مامان سلام الان که دارم این متنو برات مینویسم روی پام خوابیدی البته بعد از کلی غرغر کردن.غربونت برم مامانی یه معذرت خواهی بهت بدهکارم بابت دیشب که اومدم بغلت کنم یهو ناخنم کشید روی صورتت زخم شد و کلی گریه کردی منم از عذاب وجدان دارم میمیرم. عیب نداره ایشالا زود خوب بشه جاش امیر گلم ١شنبه رفتیم واکسن ٤ ماهگیتو زدیم.قبلش بهت استامینوفن داده بودم خدارو شکر تب نکردی ولی وقتی واکسنتو زد خیلی گریه کردی.   ...
22 مرداد 1392

1سال از داشتنت میگذرد

سلام امیرم سلام عشق مامان که الان مثل یه فرشته ناز خوابیدی کنارم وهر لحظه ممکنه بیدار بشی و من دیگه نتونم برات بنویسم , قربونت برم  سال گذشته روز تولد امام حسن جواب تست بیبی چک مثبت شد و جواب آزمایش خون هم مثبت شد.چقدر حس قشنگی بود چقدر بابایی خوشحال شد وقتی جواب آزمایش رو آقای دکتر با لبخند داد دستش.چقدر حس خوبی بود اینکه فهمیدم یه موجود ناز توی دلم داره بزرگ میشه و چقدر سخت بود که 2روز بعد از مثب شدن آزمایش فکر کردیم شما گل پسر رو از دست دادیم .اما خدا خواست و شما توی دلم موندی حتی بعد از اون عمل .خدایا شکرت بابت همه ی نعمت هایی که بهمون دادی و شکر بابات نعمتهایی که ندادی که حتما مصلحت نبوده داشتنش. به ماه شمسی اگر حساب کنیم شما ...
1 مرداد 1392

حال بد مامانی

جمعه شب بود مهمون داشتیم یهو احساس دل درد کردم یکم عرق نعنا خوردم بهتر نشدم و بدتر وبدتر شدم طوری که اصلا شب نخوابیدم. صبح داشتم بابایی رو بیدار میکردم بره سر کار که دیدم خاله فاطمه داره گریه میکنه پاشدم دیدم اونم مثل من شده.خلاصه 2تایی داشتیم از درد به خودمون میپیچیدیم بابایی خیلی اصرار کرد که حتما بریم دکتر .گفتم باشه ولی هر جور حساب کردم دیدم نمیشه امیر عباسو چیکار کنم.بعد بابایی مرخصی گرفت موند خونه امیر و نگه داشت ما رفتیم دکتر.وای چقدر بد بود ایشالا دیگه هیچ وقت اینجوری نشم.دکتر هرچی دارو داده بود خواب آور بود.من میخورم میخوابیدم. امیرم همینطور همش خواب بود چون شیر منو میخورد.شب همچنان حالم بد بود دوباره رفتم دکتر سرم , مپول ز...
1 مرداد 1392
1